فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَاجَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أبْنَاءَنـَا وَأبْنَآءَکُمْ وَنِسَاءَنـَا وَنِسَاءَکُمْ وَأنفُسَنَا وَأنفُسَکُمْ ثُمَّ نـَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللهِ عَلَی الْکَذبِینَ
پس هرکه در این[باره] پس از دانشی که تو را [حاصل] آمده، با تو محاجّه کند، بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و ما خویشان نزدیک و شما خویشان نزدیک خود را فراخوانیم؛ سپس مباهله کنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.
نور تو را نمیدیدند و حقیقت را درک نمیکردند که تو را به مبارزه میطلبیدند.
باورشان نبود که زمین ارزش خود را مدیون شما است و عرشیان، خاک پایتان را سرمه چشم میکنند.
نمیدانستند که دیره در مقابل گلدستههای عرش نمیتوانند قد علم کنند و بر خود ببالند!
ادامه مطلب ...
افق را غباری غلیظ فرا گرفته بود. ساعت ها از آغاز روز می گذشت، ولی خورشید سرد و افسرده از پاشیدن نور بخل میورزید.
منذر2 پیش از این هم مدینه را دیده بود، ولی هرگز آن را همچون امروز نیافته بود.
همین دیروز، خورشید تمامی دارایی خویش را بی دریغ پیش کش اهل مدینه کرد و نور طلایی آن گلواژه های این فراز از کتاب مقدس را سرمه ی چشمانش نمود:
از میان آفریده هایم احمد را از زادگاهش که در فاران 3 و مقام ابراهیم واقع است به پیامبری بر می انگیزم... خوشا به حال کسی که در زمان او حاضر باشد، سخنش را بشنود و به او ایمان آورد.
اما امروز با بُهت عجیبی در اوج تابستان، پوشیدنِ لباس پاییز را بر اندام مدینه احساس می کرد. درختان قامت خم کرده و شاخ و برگ را بر زمین می کشاندند. پرندگان دست از پُر کردن چینه دانِ خود کشیده بودند. همه ی موجودات در عمق فروتنی، آخرین فرمانِ شرکت در مانورِ عذاب الهی را انتظار می کشیدند، نفس ها در سینه ها حبس شده بود.
در میان سکوت سرد و ابهام آلود، نفس های عاقب 4 درنگ چهره ی اهتم بن نعمان5 آن رهبرِ کهنسال نجرانی که کوله بار تجربه اش را از شهر مرزی نجران6 توشه ی راه مسیحیان کرده بود ـ منذربن علقمه را کلافه می کرد. صلیبی را که برگردن آویخته بود، در بین دستانش فشرد. گویا تنها حلقه ی اتصالش به زندگی همین بود.
ادامه مطلب ...